ز عشق حرف میزنم، عده ای می گویند " عشق کشک است "
از تنفر مینویسم، می گویند" چرا اینقدر دلت سیاه هست "
از خوشها که می نویسم ، پوزخند میزنند و می گویند " دلت خوشه هااا با این همه مشکلات "
از بدیها و مشکلات می نویسم ، لقب میدهند به من و می گویند " عینک بدبینی ات را درآور "
آه به اندازه یک عمر خسته ام ...
به انداره یک عمر حرف دارم که شده اشک و فقط از چشمانم که نه، از دلم سور می خورد و می چکد
از چه بگویم و با که حرف بزنم
دلم نیز وا مانده چه کند !!!
وقتی سکوت میکنم همه می گویند " ساکتی ... حرفی بزن "
اما تا لب وا می کنم همه گوشهایشان را می گیرند ... و به ناکجا خیره می شوند
باز هم گفتم خسته ام ؟!... با خودم شرط کرده بودم این جمله را نگویم اما چه کنم
تنها آرامشی که می برم با همین یک جمله است
اینکه بگویم تا ... نه اصلا ولش کن
آرامش هم نخواستیم ... هیچ نمی خواهم ... بیخیال میشوم باز
فقط میان حرف های ناگفته ام می نشنیم و فکر می کنم ... اینکه حرفهای که زده ام کجای ذهنشان
هست کجای نگاه های بی تفاوتشان هست
از تکرار ها خسته شده ام ... از تکرار آدمها ... و یا آدمهای تکراری ...
از اینکه با بقیه فاصله داشتم و شبیه خودم بودم ... اما حالا شبیه من هم شدن
دنبال جرقه می گردم ... یک تازگی ...
از وقتی شدم باران ... همه بارانی شدن
آخ باز هم گفتم خسته ام !
اگر نگویم خسته ام چه بگویم ... تو بگو به من !